مادربزرگم که مُرد، من خانه نبودم، حداقل سیصد کیلومتر آن طرف
تر بودم، وقتی مامان زنگ زد روی گوشیم که خودت را برسان، با اینکه می دانستم چه شده،
اما تا نرسیدم، باور نکردم، تمام طول راه دعا می خواندم که حداقل یک بار دیگر مادربزرگ
را ببینم، وقتی رسیدم هزار پشت غریبه ترها هم رسیده بودند و من نوه عزیز دردانه دیرتر
از همه ... پنج شنبه باز هم همه بودند و مراسم چهلم یک عزیز دیگر و این بار من پانصد
کیلومتر آن طرف تر بودم .. این روزها وقتی به اپلای کردن فکر می کنم، می بینم دیگر
طاقت ندارم که صد هزار کیلومتر دورتر باشم و ...
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه
3
دخترک اندازه فیل چاق است و هی به من می گوید هر وقت تو را می
بینم، یاد خودم می افتم، هیکلت چقدر شبیه من است!
2
چهارشنبه انقلاب بودم، مثل همیشه آشفته بازار بود، اما من همه
حواسم به دو تا دختر بچه بود که رویهم بیست سال هم نداشتند، یکیشان ساز می زد و دیگری
می خواند و بیشتر از صدای غمگین دخترک، نگاه های حریص و کثیف مردانی آزارم می داد که
حس می کردم می خواهند دخترها را بخورند، دلم می خواست آنقدری پول داشتم که می رفتم
کنار دخترها، پول را در جیبشان می گذاشتم و آهسته در گوششان می گفتم که حیف است از
حالا با این به ظاهر آدم ها آشنا شوید، بروید و از کودکیتان لذت ببرید فعلا ..
1
مدت هاست که نوشتن برایم سخت شده، از وقتی که دیگر حوصله کل
کل و جر و بحث ندارم، از وقتی که حوصله شنیدن قضاوت های بقیه را ندارم، ولی همه این
مدت هی در ذهنم مطلب می نوشتم و ادیت می کردم، تا امروز که دیگر طاقتم طاق شد و باز
شروع کردم به وبلاگ نویسی ..
اشتراک در:
پستها (Atom)