۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

2

چهارشنبه انقلاب بودم، مثل همیشه آشفته بازار بود، اما من همه حواسم به دو تا دختر بچه بود که رویهم بیست سال هم نداشتند، یکیشان ساز می زد و دیگری می خواند و بیشتر از صدای غمگین دخترک، نگاه های حریص و کثیف مردانی آزارم می داد که حس می کردم می خواهند دخترها را بخورند، دلم می خواست آنقدری پول داشتم که می رفتم کنار دخترها، پول را در جیبشان می گذاشتم و آهسته در گوششان می گفتم که حیف است از حالا با این به ظاهر آدم ها آشنا شوید، بروید و از کودکیتان لذت ببرید فعلا ..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر