مادربزرگم که مُرد، من خانه نبودم، حداقل سیصد کیلومتر آن طرف
تر بودم، وقتی مامان زنگ زد روی گوشیم که خودت را برسان، با اینکه می دانستم چه شده،
اما تا نرسیدم، باور نکردم، تمام طول راه دعا می خواندم که حداقل یک بار دیگر مادربزرگ
را ببینم، وقتی رسیدم هزار پشت غریبه ترها هم رسیده بودند و من نوه عزیز دردانه دیرتر
از همه ... پنج شنبه باز هم همه بودند و مراسم چهلم یک عزیز دیگر و این بار من پانصد
کیلومتر آن طرف تر بودم .. این روزها وقتی به اپلای کردن فکر می کنم، می بینم دیگر
طاقت ندارم که صد هزار کیلومتر دورتر باشم و ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر