۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

6

این روزها مدام به روزی فکر می کنم که ویزایت آمده باشد، اینکه چطور بهم خبر می دهی، چه واکنشی باید نشان بدهم و ... بعید می دانم اسمسی بگویی، هم اینکه هیچ وق خبرهای مهم را اسمسی نمی گوییم و هم اینکه اینقدر ذوق زده ای که زنگ می زنی، نه اینکه اسمس بدهی، شاید هم بگذاری تا عصر که می رویم بیرون، بگویی، وقتی که کنار خیابان توی ماشین یا کافی شاپی نشسته ایم و از هم می پرسیم چه خبر و تو می گویی که ویزایت آمده، من بغض می کنم و اما می خندم و دستت را می گیرم و می گویم مبارکه و جفتمان از چشم های هم فرار می کنیم ...

 به شب آخر هم زیاد فکر می کنم، احتمالا رستورانی، خانه ای، جایی دور هم هستیم، بچه ها هم هستند، هی می خندیم و صدای خنده هایمان بلندتر می شود، تند و تند عکس می گیریم، من و تو کنار هم نشسته ایم و از زیر میز گهگاهی دست های هم را می گیریم، یعنی که حواسم بهت هست، فکر کنم به بهانه دست شستنی، چیزی بلند شوم و بروم گریه کنم و دوباره برگردم، اصلا نمی خواهم جلوی تو گریه کنم، برای تو شرایط سخت تر است، من اینجا، کنار دوست هایمان و خانواده ام هستم و تو آنجا تنهاتری، پس اصلا نباید جلوی تو گریه کنم، یکی از الف ها یا ب حتما حواسشان به من هست، دنبالم می آیند و دست روی شانه م می زنند و نفس عمیقی می کشیم، اگر هم خانه باشیم، اینجوری توی ذهنم هست که همه دارند می رقصند و حرف می زنند، من می آیم توی آشپزخانه یا حیاط، نفس عمیقی می کشم و چند قطره اشک از دستم در می رود، یکهو یکی می آید و من بغلش می کنم فقط ...

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر