حالا که آمده ای سلام
حالا که نمی روی؟ خداحافظ
همه سوزنبان های آن مسیر دور
*محمدرضا عبدالملکیان
حالا که نمی روی؟ خداحافظ
همه سوزنبان های آن مسیر دور
حالا که آمده ای
گریه نمیکنم
این باران از آسمان دیگریست
حالا که آمده ای
من هم همین را می گویم
میان من و تو فاصله ای نیست
میان من و تو تنها پرنده ای ست
که دو آشیانه دارد
حالا که آمدهای
خداحافظ
ای همهی شبهایی که
با هم گریه کردهایم
حالا که آمده ای
هی دست و دلم را نلرزان
و هی دلواپسم نکن
اگر نمی مانی
بیابان های بی باران
منتظرم هستند
حالا که آمده ای
همان پیراهنت را بپوش
همان پیراهن آبی گلدار
با همان بهار
که مرا پانزده سال جوانتر می کند
حالا که آمده ای
قبول کن
جاده ها به جایی نمی رسند
این بار از مسیر رودخانه می رویم
حالا که آمده ای
چترت را ببند
در ایوان این خانه
جز مهربانی نمی بارد
حالا که آمده ای
می گویم چه ماجرای قشنگی است
کبوتر ها دانه هایشان را در زمین می خورند و
امتحانشان را در آسمان پس میدهند
حالا که آمده ای
کنارم بنشین
بخند
دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست...
حالا که آمده ای
دیگر نه شاعرم نه عاشق
فقط این پنجره را ببند
تا دلم نگیرد
حالا که آمده ای
هی برنگرد و هی پشت سرت را نگاه نکن
گنجشک های آن شهر دوردست هم
برای خود فکری می کنند
حالا که آمده ای
فقط به همین لحظه بیندیش
به این همه شادمانی که آمده اند و
برای دیدنت به هم تنه می زنند
حالا که آمده ای
تو پروانه می شوی
و من بی دغدغه مرگ پیر می شوم
حالا که آمده ای
تازه می فهمم احساس
آن دهقان پیر و مزه دعای باران را
حالا که آمده ای
توان ایستادن ندارم بنشین
سر بر زانوانم بگذار *
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر