وقتی راه های رفتنش را با تو مرور می کند ...
۱۳۹۱ دی ۵, سهشنبه
۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه
۱۳۹۱ آذر ۲۸, سهشنبه
۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه
۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه
20
این روزها که سرگرم پروژه ات هستی، وقت خوبیست که تمرین روزهای
نبودنت را کنم، تنهایی خرید بروم، دکتر بروم، ...
18
اگر آمدی
خبرم کن
در خانه بمانم
که از اندوه نمیرند
شمعدانیهای منتظر و ماهی های حوض
و لبخندی که به شوق برلبانم می بندد
که تو بیاییُ کسی خانه نباشد ...*
*سید علی صالحی
خبرم کن
در خانه بمانم
که از اندوه نمیرند
شمعدانیهای منتظر و ماهی های حوض
و لبخندی که به شوق برلبانم می بندد
که تو بیاییُ کسی خانه نباشد ...*
*سید علی صالحی
16
حالا که رفته ای
دل
دلیل می آورد
و عشق
گریه می کند
جای خالیت پر نمی شود
*محمدرضا عبدالملکیان
دل
دلیل می آورد
و عشق
گریه می کند
با این همه
جای خالیت پر نمی شود
نه با خیال و نه با خاطره *
*محمدرضا عبدالملکیان
15
حالا که آمده ای سلام
حالا که نمی روی؟ خداحافظ
همه سوزنبان های آن مسیر دور
*محمدرضا عبدالملکیان
حالا که نمی روی؟ خداحافظ
همه سوزنبان های آن مسیر دور
حالا که آمده ای
گریه نمیکنم
این باران از آسمان دیگریست
حالا که آمده ای
من هم همین را می گویم
میان من و تو فاصله ای نیست
میان من و تو تنها پرنده ای ست
که دو آشیانه دارد
حالا که آمدهای
خداحافظ
ای همهی شبهایی که
با هم گریه کردهایم
حالا که آمده ای
هی دست و دلم را نلرزان
و هی دلواپسم نکن
اگر نمی مانی
بیابان های بی باران
منتظرم هستند
حالا که آمده ای
همان پیراهنت را بپوش
همان پیراهن آبی گلدار
با همان بهار
که مرا پانزده سال جوانتر می کند
حالا که آمده ای
قبول کن
جاده ها به جایی نمی رسند
این بار از مسیر رودخانه می رویم
حالا که آمده ای
چترت را ببند
در ایوان این خانه
جز مهربانی نمی بارد
حالا که آمده ای
می گویم چه ماجرای قشنگی است
کبوتر ها دانه هایشان را در زمین می خورند و
امتحانشان را در آسمان پس میدهند
حالا که آمده ای
کنارم بنشین
بخند
دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست...
حالا که آمده ای
دیگر نه شاعرم نه عاشق
فقط این پنجره را ببند
تا دلم نگیرد
حالا که آمده ای
هی برنگرد و هی پشت سرت را نگاه نکن
گنجشک های آن شهر دوردست هم
برای خود فکری می کنند
حالا که آمده ای
فقط به همین لحظه بیندیش
به این همه شادمانی که آمده اند و
برای دیدنت به هم تنه می زنند
حالا که آمده ای
تو پروانه می شوی
و من بی دغدغه مرگ پیر می شوم
حالا که آمده ای
تازه می فهمم احساس
آن دهقان پیر و مزه دعای باران را
حالا که آمده ای
توان ایستادن ندارم بنشین
سر بر زانوانم بگذار *
14
خلاصه بهاری دیگر
بی حضور تو
و آن چه که زیبا نیست، زندگی نیست
*شمس لنگرودی
بی حضور تو
از راه می رسد ...
و آن چه که زیبا نیست، زندگی نیست
روزگار است*
*شمس لنگرودی
13
حالا که رفته ای
دوستت خواهد داشت؟..*
*کامران فریدی
دلم برای تو
بیشتر از خودم می سوزد
فکر می کنی
کسی به اندازه من
دوستت خواهد داشت؟..*
*کامران فریدی
12
لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد
می شد بدانم اینکه خط سرنوشت من
از دفتر کدام شب بسته وام شد
اول دلم فراق تو را سرسری گرفت
گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد گل سرخم، تمام شد
شعر من از قبیله ی خون است؛
خون من،فواره از دلم زد و آمد کلام شد
ما خون تازه در رگ عشقیم و عشق را
شعر من و شکوه تو رمز الدوام شد
این داستان به نام تو اینجا تمام شد*
*حسین منزوی
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد
می شد بدانم اینکه خط سرنوشت من
از دفتر کدام شب بسته وام شد
اول دلم فراق تو را سرسری گرفت
وان زخم کوچک دلم آخر جذام شد
گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد گل سرخم، تمام شد
شعر من از قبیله ی خون است؛
خون من،فواره از دلم زد و آمد کلام شد
ما خون تازه در رگ عشقیم و عشق را
شعر من و شکوه تو رمز الدوام شد
بعد از تو باز عاشقی و باز... آه نه!
این داستان به نام تو اینجا تمام شد*
*حسین منزوی
11
دردهای من
جامه نیستند
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است. *
*قیصر امین پور
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است. *
*قیصر امین پور
10
مانده ام چگونه تو را فراموش کنم
اگر تو را فراموش کنم
باید...
سال هایی را نیز که با تو بوده ام ،فراموش کنم
دریا رافراموش کنم
و کافه های غروب را
باران را
اسب ها و جاده ها را
باید
دنیا را
زندگی را
و خودم را نیز فراموش کنم
تو با هم چیز من آمیخته ای*
*رسول یونان
*رسول یونان
8
کسی مانند من تنها نماند
به راه زندگانی وا نماند
به راه زندگانی وا نماند
خدا را در قفای کاروان ها
غریبی در بیابان جا نماند ...
7
پروازهای خارج از کشور اصولا نصفه شب است، مثلا فکر کن که سه
صبح بلیط داری؛ آن شب چه می گذرد بر من تا سه صبح شود و تو بروی و من بمانم و آهنگ
لیلای محسن نامجو و جای خالی ات ...
6
این روزها مدام به روزی فکر می کنم که ویزایت آمده باشد، اینکه
چطور بهم خبر می دهی، چه واکنشی باید نشان بدهم و ... بعید می دانم اسمسی بگویی، هم
اینکه هیچ وق خبرهای مهم را اسمسی نمی گوییم و هم اینکه اینقدر ذوق زده ای که زنگ می
زنی، نه اینکه اسمس بدهی، شاید هم بگذاری تا عصر که می رویم بیرون، بگویی، وقتی که
کنار خیابان توی ماشین یا کافی شاپی نشسته ایم و از هم می پرسیم چه خبر و تو می گویی
که ویزایت آمده، من بغض می کنم و اما می خندم و دستت را می گیرم و می گویم مبارکه و
جفتمان از چشم های هم فرار می کنیم ...
به شب آخر هم زیاد فکر می کنم، احتمالا رستورانی، خانه ای، جایی
دور هم هستیم، بچه ها هم هستند، هی می خندیم و صدای خنده هایمان بلندتر می شود، تند
و تند عکس می گیریم، من و تو کنار هم نشسته ایم و از زیر میز گهگاهی دست های هم را
می گیریم، یعنی که حواسم بهت هست، فکر کنم به بهانه دست شستنی، چیزی بلند شوم و بروم
گریه کنم و دوباره برگردم، اصلا نمی خواهم جلوی تو گریه کنم، برای تو شرایط سخت تر
است، من اینجا، کنار دوست هایمان و خانواده ام هستم و تو آنجا تنهاتری، پس اصلا نباید
جلوی تو گریه کنم، یکی از الف ها یا ب حتما حواسشان به من هست، دنبالم می آیند و دست
روی شانه م می زنند و نفس عمیقی می کشیم، اگر هم خانه باشیم، اینجوری توی ذهنم هست
که همه دارند می رقصند و حرف می زنند، من می آیم توی آشپزخانه یا حیاط، نفس عمیقی می
کشم و چند قطره اشک از دستم در می رود، یکهو یکی می آید و من بغلش می کنم فقط ...
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه
5
مادربزرگم که مُرد، من خانه نبودم، حداقل سیصد کیلومتر آن طرف
تر بودم، وقتی مامان زنگ زد روی گوشیم که خودت را برسان، با اینکه می دانستم چه شده،
اما تا نرسیدم، باور نکردم، تمام طول راه دعا می خواندم که حداقل یک بار دیگر مادربزرگ
را ببینم، وقتی رسیدم هزار پشت غریبه ترها هم رسیده بودند و من نوه عزیز دردانه دیرتر
از همه ... پنج شنبه باز هم همه بودند و مراسم چهلم یک عزیز دیگر و این بار من پانصد
کیلومتر آن طرف تر بودم .. این روزها وقتی به اپلای کردن فکر می کنم، می بینم دیگر
طاقت ندارم که صد هزار کیلومتر دورتر باشم و ...
3
دخترک اندازه فیل چاق است و هی به من می گوید هر وقت تو را می
بینم، یاد خودم می افتم، هیکلت چقدر شبیه من است!
2
چهارشنبه انقلاب بودم، مثل همیشه آشفته بازار بود، اما من همه
حواسم به دو تا دختر بچه بود که رویهم بیست سال هم نداشتند، یکیشان ساز می زد و دیگری
می خواند و بیشتر از صدای غمگین دخترک، نگاه های حریص و کثیف مردانی آزارم می داد که
حس می کردم می خواهند دخترها را بخورند، دلم می خواست آنقدری پول داشتم که می رفتم
کنار دخترها، پول را در جیبشان می گذاشتم و آهسته در گوششان می گفتم که حیف است از
حالا با این به ظاهر آدم ها آشنا شوید، بروید و از کودکیتان لذت ببرید فعلا ..
1
مدت هاست که نوشتن برایم سخت شده، از وقتی که دیگر حوصله کل
کل و جر و بحث ندارم، از وقتی که حوصله شنیدن قضاوت های بقیه را ندارم، ولی همه این
مدت هی در ذهنم مطلب می نوشتم و ادیت می کردم، تا امروز که دیگر طاقتم طاق شد و باز
شروع کردم به وبلاگ نویسی ..
اشتراک در:
پستها (Atom)